ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد
روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند.
عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
پیامبر به بلال فرمودند که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است. (با این رفتار پیامبر یاد می دهند که خانه فاطمه مشکل گشاست. برای حل مشکلات باید درب خانه او را زد، اما نه با آتش)
بلال آمد و داستان را خدمت حضرت عرضه داشت. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
عمار یاسر آن را خرید و سائل را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.
غلام گردنبند را به حضرت داد و عرضه داشت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.
حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت.
یکی از اسماء فاطمه زهرا، مبارکه است. هر کس گرفتار شد با ادب درب خانه اورا دق الباب کند که او شفیعه دو سرا است.